پرتو مزیّن



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


 اے جان دل رخصت بده بر ساحل دریا روم 

مشتے پر از دریا کنم بر باغ دل دریا نهم
دل را بنامت پر کنم وانگہ نداے دل زنم
بر آن ندا سازے بنہ تا سوزشے بر جان دهم
چون یاد تو آغازش راز نهان من شود
بَہ قصّہ ها با غصّہ ها در آن نهان من پر کنم
قصّہ ایے گویم ز دل پرتو مزیّن نام آن
چون رخصتے دادے بہ جان آغاز دل اینڪ دمم

 اے جان دل رخصت بده بر ساحل دریا روم 

مشتے پر از دریا کنم بر باغ دل دریا نهم
دل را بنامت پر کنم وانگہ نداے دل زنم
بر آن ندا سازے بنہ تا سوزشے بر جان دهم
چون یاد تو آغازش راز نهان من شود
بَہ قصّہ ها با غصّہ ها در آن نهان من پر کنم
قصّہ ایے گویم ز دل پرتو مزیّن نام آن
چون رخصتے دادے بہ جان آغاز دل اینڪ دمم

   رمان در مورد دو دختر بنامهاے پروانہ و پرستوست کہ در ظاهر بسیار شبیہ بیکدیگر مےباشند امّا با اصول و عقایدے بسیار متفاوت از یکدیگر. هر دو دانشجوے هنرے هستند؛ یکے در دانشکده دولتے و دیگرے در دانشکده آزاد هنرے.

    ماجراے این دو دختر جوان شبیہ بیکدیگر از عصرگاه یڪ روز

 بارانے شروع مےشود؛.

ادامه مطلب


   نفس ن از پارڪ بیرون آمد و بدون آنکہ بداند بکجا مےرود دوان دوان وارد یکے از خیابانهاے فرعے آنجا گشت. وقتے مطمئن شد دیگر کسے بدنبال او نمےآید از سرعت خود کاست و آرام آرام براه خود ادامہ داد. داشت فکر مےکرد از کدام سو برود کہ یکے از ماشینهاے نیروے انتظامے جلو او سبز شد؛.

ادامه مطلب


         گزیده ایے از فصل دو

    داشت براه خود ادامہ مےداد‌ کہ ماشینے از پشت سر سریع بسمت او آمد راهش را سد کرد و سہ جوان از آن پیاده گشتند و بدورش حلقہ زدند. قلبش تند تند بہ تپش افتاد‌ و اندامش از ترس بلرزه درآمد؛

   -اینها از جان من چہ مےخواهند؟!. خداوندا خدایا. شجاع باش؛ آنها نمےتوانند بہ تو آسیبے برسانند. فریاد بکش؛ جیغ بزن؛ کسے پیدا مےشود و آنها را از تو دور مےسازد. خدا با توست؛ خدا مراقب توست؛.

   و این جملاتے بود کہ در آن لحظہ مدام از ذهنش مےگذشتند و او را در برابر آن سہ جوان دلدارے و مقاوم مےساختند.

   

ادامه مطلب


   حالت آشفتہ زن همسایہ محمد را نگران ساخت و گفت: چہ شده است؟ خانم احمدے!

   اشڪ در چشمان زن همسایہ نمایان گشت؛ او اینبار با آشفتگے تمام گفت: پروانہ پروانہ .

  -پروانہ چے؟!

   گریہ و شیون خانم همسایہ بالا گرفت او کہ دست و پاے خود را گم ساختہ بود سراسیمہ حال جواب داد: صبح کہ رفتہ بودم درمانگاه‌ براے رضا دکتر نسخہ ایے براے او پیچید و گفت کہ باید از این داروها بہ او بدهم. دم عصرے مےخواستم بہ داروخانہ بروم تا داروهاے او را بگیرم کہ یکدفعہ حالش خرابتر شد. نمےتوانستم او را تنها بگذارم و بروم بہ همین دلیل بہ نزد پروانہ آمدم و خواستم تا او این زحمت را براے ما بکشد. تا غروب منتظر او بودم؛ کمے از غروب کہ گذشت و باران شروع بہ باریدن‌ گرفت منہ بےآبرو فکر کردم پروانہ بہ خانہ برگشتہ و چون بارش باران شدید شده بنزد من نیامده است. تا اینکہ چند لحظہ پیش حاج مسعود آمد در خانہ ما و گفت این پاکت مال شماست؟.

ادامه مطلب


   درحالیکہ چهره وحشت زده‌ایے بخود گرفتہ بود نگاهے بہ مهناز داد و گفت: نہ تو دروغ مےگویے؛ پریے وجود ندارد؛ این مزخرفات فقط در قصّہ‌هاست؛.

   مهناز دوباره چند چرخش پریان‌گونہ بخود داد؛ با حالتے ناز بنزد او آمد و گفت: من از قصّہ‌ایے آمده‌ام کہ تو در آن بودے ولے فرار کردے و من اینڪ آمده‌ام تا تو را بہ آن قصّہ برگردانم و دست بستہ تحویل رئیس پریان دهم.

ادامه مطلب


   عینڪ دودے را از مقابل چشمانش برداشت و با کلامے آمیختہ از تعجّب با خود گفت: پدر و عمو چہ بهم مےگویند؟! در مورد کدام پرستو حرف مےزنند؟! من کہ اینجا هستم؛ صحیح و سالم! نہ حافظہ‌ام را از دست داده‌ام و نہ بدنم ترکش دارد! چرا امروز همہ بےربط حرف مےزنند؟!. نکند شخص دیگرے را با من اشتباه گرفتہ‌اند؛. یعنے امکان دارد پروانہ را با من عوضے گرفتہ باشند؟!. آره پروانہ؛.

ادامه مطلب


  لبخندے بہ نگاههاے نگران پدر پرستو داد بعد نگاهش را بسمت آقاے دکتر و همسرش کہ قبل بیهوشے در اوج درد و بیتابے با آنها آشنا گشتہ بود گرفت

و پرسید: شما عمو و زن عموے من هستید؟

زن عمو لبخندے زد و در جوابش گفت: بلہ پرستوجان.

  دکتر خطابش داد: دخترم تو باید سعے کنے تا حافظہ از دست رفتہ ات را هر چہ زودتر بدست آورے.

ادامه مطلب


    رنگے بر رخسار مجتبے باقے نمانده بود. او بنزد پدر آمد دست راست خود را بر کتف ایشان نهاد و گفت: پدر! من چہ بگویم؛ او دیگر بزرگ شده است و نمےشود در کارهاے او دخالت بیش از حد کرد. تا بہ او بگویے  دختر گلم کجا بودے یا فلان جا چکار مےکردے اخم و تلخ مےکند و سریع روانہ اتاق خود مےشود. من کہ بیشتر وقتها بیرون از خانہ ام و از کجا بدانم او کجا مےرود  یا چکار مےکند؛ مقصّر مادرش است کہ اهمیّتے بہ رفت و آمدهایش نداده است.

ادامه مطلب


   نفس ن از پارڪ بیرون آمد و بدون آنکہ بداند بکجا مےرود دوان دوان وارد یکے از خیابانهاے فرعے آنجا گشت. وقتے مطمئن شد دیگر کسے بدنبال او نمےآید از سرعت خود کاست و آرام آرام براه خود ادامہ داد. داشت فکر مےکرد از کدام سو برود کہ یکے از ماشینهاے نیروے انتظامے جلو او سبز شد؛.

ادامه مطلب



   با چشمانے نگران و دلے پر از غم از پلہ‌هاے بیرونے ساختمان بیمارستان پایین آمد. داشت بسمت خودرو شخصے خودشان کہ بیرون از محوطہ بیرونے بیمارستان پارڪ شده بود مےرفت کہ صدایے بگوشش رسید. همانجا ایستاد و بہ پشت سر خود نظرے افکند. یکے از جلو دستش را محکم بر شانہ او نهاد و خطابش گفت: کجایے؟ مهدے!

  روے خود را برگرداند. با دیدن یکے از دوستان صمیمے لبخند زودگذرے بر لبانش نقش بست. آهستہ گفت: تویے؟ محمد!

  -مهدے! چہ شده است؟ چندبار صدایت کردم ولے تو انگار نہ انگار. مهدےجان! ناخوش احوالے؛ اتفاقے افتاده است؟ 

  با اظهار نیتے سرش را تکانے داد و گفت: چہ بگویم محمد کہ داغونم.

 لبخندے زد و گفت: دوست عزیز لازم نیست چیزے بگویے امیرر تمام ماجرا را برایم تعریف کرد. مهدے یعنے تو واقعا نگران حال دخترعمویت هستے؟! همانے کہ زمانے از آوردن نامش نیز اظهار ناخوشایندے مےکردے؟! 

   نگاهے برخسار متعجب‌زده او داد و گفت: نمےدانم محمد؛ واقعا نمےدانم نگران حال که هستم.

ادامه مطلب


   برگرفته از رمان در پرتویے دیگر


   اساتید دانشکده در اتاق ویژه تجمعات گرد میزے جمع بودند و پیرامون مطلب خاصے مشغول صحبت و گفتگو با یکدیگر بودند. رییس دانشکده نشسته بر صندلی مخصوص خود تلفنے مشغول گفتگو با شخص ویژه‌ایے بود. با اتمام گفتگوے تلفنے رو به جمع اساتید کرد و با ناراحتے خاطر گفت: اساتید محترم، خبرے براے شما دارم. 

   یکے از اساتید پرسید: استاد، چرا پریشان‌ خاطرید؛ اتفاقے افتاده است؟ 

  -آقاے شکوهے همین الان تماسے با من داشتند. مثل اینکه خانم شکوهے در بیمارستان بسترے هستند و براے مدتے نمےتوانند در جلسات درسے خود حاضر شوند. 

  یکے از اساتید با شنیدن این موضوع نفس راحتے کشید و گفت: چه بهتر؛ لااقل براے مدتے از شر او راحت مےشویم. 

ادامه مطلب


   برگرفتہ از رمان در پرتویے دیگر


   خنده اے کرد و در جواب گفت: اےبابا! همہ کارها را کہ تو و مهناز انجام دادید و بہ من فرصتے ندادید تا کارے انجام دهم. تازه خانہ خیلے تمیز بود و کار زیادے نبود تا انجام دهیم.

   محمد نگاهے بہ او داد و گفت: تو باید بیشتر مراقب سلامتے خود باشے. در این یڪ هفتہ خیلے بہ خودت فشار آوردے. حقّت است کہ یڪ دعواے حسابے با تو بکنم.

   پرستو کہ از نگاههاے مهرآمیز برادر پروانہ بوجد آمده بود در جواب او گفت: خُب منتظر چہ هستے؟! دعوایم کن.

   لبخندے زد و گفت: آخر چگونہ؟! تا حالا کہ با تو دعوا نکردم. 

   با حالت تعجب پرسید: یعنے تو تا بحال ت پروانہ دعوا نکردے؟! حتے براے یڪ بار کہ شده او را کتڪ نزدے؟! سرش داد و هوار نکشیدے؟!

   نگاههاے تعجب آمیزے بہ حرفهاے پرستو داد و در پاسخ گفت: آخر چگونہ مےشود سر کسے داد و هوار کشید کہ وقتے بیاد او مےافتے یا نگاه بچهره پرصفایش مےکنے تمام محبتها و صمیمیتهاے عالم را جلو چشمان خود مےبینے و در یڪ لحظہ تمام کینہ هاے درونے را فراموش خواهے ساخت! 

ادامه مطلب


برگرفتہ از رمان *در پرتویے دیگر*


   در فاصلہ مابین دو گلدان بزرگ و خوش نقش پنجره میانے مرد میان سال و محترمے با ظاهرے خوش برخورد و فریبنده آرام بر مبل راحت و خوش نشین آنجا نشستہ و منتظر آمدن صاحب آن مرکز‌ بسیار بزرگ تجارے بود. چند دقیقہ ایے بیشتر طول نکشید کہ آقاے جهانے بنزد آن مرد آمد؛ ایشان را با احترام خاص خود در آغوش گرفت و مراتب خوش آمدگویے خود را تقدیم ایشان نمود. هر دو کنار هم بر مبل نشستند و ارادت بیکدیگر را اظهار نمودند. آقاے جهانے کہ بر خلاف ظاهر خود از دیدن آن مرد ترسے را در دل احساس مےنمود همراه با لبخندهاے فریبنده ایے آرام آرام در خطاب او گفت: آقاے بینایے دوست عزیز من! چقدر زود بہ ایران برگشتید! قرار بود سہ ماه دیگر بہ اینجا بیایید.

  خنده ایے کرد و در جواب گفت: قرار است عملیات زودتر از موعد مقرّر انجام بگیرد بهمین دلیل است کہ من اکنون اینجا هستم.

   غمے بچهره داد و گفت: ولے با این وضعیتے کہ پیش آمده حرف زدن ما نیز با یکدیگر خطرناڪ است حال چہ برسد بہ انجام عملیات!

   -آقاے جهانے! چہ وضعے پیش آمده؟!

ادامه مطلب


  *بر گرفتہ از رمان در پرتویے دیگر*

   موقع اذان صبح بود. مهناز طبق منوال همیشہ بہ حیاط آمد تا وضویے بگیرد و همراه خواهر بزرگترش بہ نماز بایستد اما با صحنہ ایے مواجہ شد کہ نگرانیش را از بابت خواهرش افزونتر ساخت؛. درِ اتاق پروانہ بستہ بود و چراغ آن خاموش و هیچ صدایے از آنجا بگوش نمےرسید! مهناز سریع بسمت اتاق پروانہ آمد در اتاق را آرام زد و خواهرش را صدا زد اما جوابے نشنید. نگرانتر شد؛ در اتاق را باز نمود و وارد آنجا شد. فضاے اتاق کاملا تاریڪ بود و چیزے دیده نمےگشت. مهناز با نگرانے تمام فریاد زد: پروانہ پروانہ.

    ولے جوابے نشنید. چراغ اتاق را روشن نمود تا ببیند چہ شده است. پرستو بر رختخواب خواب خواب بود. بنزد او آمد؛ در کنارش نشست و آهستہ او را بہ اسم خواهر خود صدا زد. پرستو جوابے نداد. مهناز ناراحت شد پتو را

از رویش کشید و تکانے بہ او داد تا بیدار شود. پرستو چنان در خواب عمیقے

فرو رفتہ بود کہ هیچ چیزے نمےتوانست بیدارش کند. مهناز چندبار با صداے 

بلند پروانہ پروانہ گویان او را خطاب قرار داد. پرستو نیز در حالت خواب و بیدارے جوابش مےداد: چیہ مامان! بگذار بخوابم؛.

   مهناز اینبار عصبانے شد بلند شد و لیوانے را کہ بر میز تحریر بود پر آب کرد و مقدارے از آن آب را بر صورت پرستو پاشید.

 پرستو از خواب خوش خود پرید و  با آشفتگے پرسید: چیہ؟ چہ خبره؟ چہ اتفاقے افتاده؟

  دستش را بدور گردن پرستو گرفت و گفت: آرام باش خواهرجان. منم

مهناز؛. تا حالا تو را ندیدم کہ تا اینموقع خواب باشے! هر شب وقتے اینموقعها بیدار مےشدم تو را مشغول بجا آوردن نماز و دعا خواندن مےدیدم ولے امشب تو اصلا حالت سر جاے خود نیست؛ مدام صدایت مےکنم و تو بہ من مےگویے علے برو بخواب یا مےگویے مادر چرا مزاحم خوابم مےشوے؛. اسمهاے را بر زبان آوردے کہ تاکنون نشنیده بودم!. پروانہ! علے دیگر کیست؟ آن اسمهاے دیگر چہ کسانے بودند؟!.

   این جملات را کہ شنید بہ حال و هواے خود برگشت و در جواب مهناز گفت: نمےدانم. خواب مےدیدم.

   نگاهے بہ فضاے تاریڪ بیرونے اتاق داد و با دلخورے گفت: مهناز!

هنوز کہ صبح نشده است چرا اینموقع از شب مرا بیدار کرده ایے؟!

ادامه مطلب


    بسمت تخت آمد؛ بر آن نشست و خطاب بہ آقاے دکتر گفت: عموجان! اینجا دلم‌ بدجورے گرفتہ است خواهش مےکنم مرا از بیمارستان مرخص کنید.

 دکتر نگاهے بچهره آرام او داد و در جوابش گفت: پرستو! تو حالت خوب نیست باید براے مدتے اینجا بمانے.

  -آقاے دکتر! من حالم خوب است؛ درد کلیہ ام آرام گرفتہ است و دیگر اذیتم نمےکند. اگر در محیط خانہ و دانشکده باشم بهتر مےتوانم خاطرات گذشتہ را بدست آورم. 

   دکتر دو بازوے پروانہ را بہ آرامے گرفت و خطابش گفت: پس آن دو سہ ترکشے کہ در بدنت هست و مدام بہ قلبت فشار مےآورند چے؟!

  -عموجان! مگر شما نمےگویید این ترکشها قریب بہ دو سال هست کہ در بدنم است؟

  -بلہ درست است.

 -پس دو سال تمام است کہ من این دردها را تحمل کردم.

  -ولے عموجان! این ترکشها در جاے خطرناکے قرار گرفتہ اند.

  -عموجان! مےدانم کہ شما‌ نگران حال من هستید ولے در هر صورت من باید حافظہ ام را بدست بیاورم. طاقت ندارم اینگونہ در میان شما زندگے کنم درحالیکہ چیزے از گذشتہ خود را بیاد ندارم.

  دکتر نگاهش را در چشمان پروانہ خیره ساخت و با نگرانے خاطر گفت: از دیشب کہ مهدے تو را بہ اینجا آورد هر وقت در چشمانت خیره مےشوم لرزشے سرتاسر وجودم را فرامےگیرد؛ نورے از دیدگان تو مےدرخشد کہ قبلها از دیدگان برادر بزرگترم مصطفے مےدرخشید.

  با نگاههاے تعجب آمیزے پرسید: برادرتان مصطفے؟! او الان کجاست؟ 

ادامه مطلب


   وارد حیاط دانشکده کہ شد یکجا ایستاد و نگاهے بہ اطراف و دور و بر خود داد. مانده بود کجا برود و با کہ حرف بزند. نفس عمیقے سرداد و با خود گفت: خدا را شکر کہ اقلا داداش پروانہ مرا بہ دانشکده رسانید. حالا کجا بروم؟ کاش کسے پیدا مےشد و راه را بہ من نشان مےداد! آخر من از کجا بدانم کہ پروانہ امروز چہ برنامہ ایے دارد و باید در چہ جلساتے شرکت کند!.

   در همان حال و هوا بود کہ یکے از دانشجویان از پشت سر دستش را بر شانہ او نهاد و گفت: پروانہ! دنبال کہ مےگردے؟ من اینجام!

   روے خود را بجانب آن دانشجو گرفت و پرسید: تو کے هستے؟! 

   آن دانشجو کہ بمانند او چادر سیاهے بر سر داشت و چند ورقہ کاغذ بدست گرفتہ بود در جواب سوالش خنده ایے کرد و گفت: منم دوست عزیز تو مینا؛ مینا دوستخواه.

   با شنیدن نام مینا بہ یاد دوست صمیمے خود مینا افتاد؛ همانجا لبخندے زد و ذوق کنان پرسید: چہ جالب نام تو هم میناست!

ادامه مطلب


   فضا ساکت و آرام بود و جمع سالن آماده شنیدن کنفرانس خانم شکوهے. نگاهے به نوشته درشتے که بر تخته سفید نوشته شده بود داد و با خود گفت: درست است که این موضوع براے من تازگے دارد و تاکنون تحقیقے در این مورد انجام نداده‌ام ولے مسٲله شرق و غرب مدتهاست که ذهن مرا مشغول بخود ساخته و اکنون فرصت مناسبےست که دیدگاههاے خود را تحمیل این قشر از جامعه نمایم و به آنها بفمانم که غرب یعنے چه؛. 

  همانجا نفس عمیقے سرداد؛ با آرامش و اطمینان نگاهے به جمع دانشجویان داد و با تسلط کاملے اینگونه گفت: 

   شرق در غرب یا غرب در شرق؛ مسٲله‌ایست کاملا واضح و مشخص و در چند سال اخیر بخصوص در حال حاضر بر همگان مشخص گشته که قدرت و مسلڪ غرب در برابر شرق چگونه است. 

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها